وحشت از دوری ندارم
هر جا باشم آسمانم آبیست
روزها گرم و
شب ها گرمتر
خصلت من بارانی است
صاف و ساده
امدن با سرو صدا و
رفتنم...
با من باشی خیسه خیسی
با من برقص
با من بخند
یا من شادی
با من دیگه اشکات پیدا نیست
با من همه چی باش
من با توام
اما یادت باشد که ندوزی بند دلت را به دلم
اهل یک دیار نیستم
این جا بودن کار من نیست
من در کودکی به دل مادری قولی دادم
من عهد شکسته به عهد بستن اعتمادی نیست
باورم کن
باورم کن
با حس باران بودنت باورم کن
مرد جوان، ی باره تموم آروم شد. انگار که اونی که زمین و زمان و بهم دوخته بود، نیست!
یاد خاطره دوران مدرسش افتاده بود، روزی که وسط بیستاش ی نمره نوزده بود!
اخم و گریه و غر غر! من نمی خوام، من نمره هامو نمی خوام، مال خودتون.مدیر مدرسه
بردش دفتر که باهاش حرف بزنه و آرومش کنه، اما پسر اونوق جنبه صحبت کردن نداشت،
انقد غر زد تا آقای مدیر عصبانی شد و پرتش بیرون دفتر،بعدها پسرک فهمید که آقای مدیر
با معلمش قرار بوده ی نمره کسری امتحانش و بهش بدن اما....
اما بهانه های پسرک مانع انجام این کار شده.
و این نمره که تنها نمره غیر بیست پسرک بود تو پروندش موند تا یادش باشه، بهانه گرفتن
خیلی چیزارو ازش می گیره.
حالا پسرک، مرد شده، وسط بهانه هاش یادش افتاد که خداهم با بهانه گرفتن چیزی بهش نمیده
"الهی، بهانه گرفتنامون و ناشکری نبین، گاهی لوس میشیم برا محبت بیشتر"
آمین
سلام
ما همهمون، ی کوچولو هم که شده ازش می ترسیم
گاهی هم که شده بهش فکر می کنیم
ولی نمی دونم چرا این همه با عجله می ریم استقبالش!!!
هر لحظه می خوایم کارامون زودتر تموم بشه،
هر چه زودتر امروز شب بشه،
این کارمون تموم بشه،
ولی تا حالا به این فکر کردی هر لحظه ای که می خوای تموم بشه داریم به "پایان عمر" نزدیکتر می شیم؟؟؟
"الهی به من معرفت شکرگذاری زمانی رو که بهم دادی عنایت کن"
آمین
شنیدم روز قبل کودکی در آب حوض غرق شد، خیالم بی درنگ در فکر مادری بخت برگشته جا ماند.
صدای فریادهایش کله ام را ول نمی کرد. صورتم مثل چرک نویسی آشغالی مچاله شده بود.
بی چاره مادرش
چه کنه با این غم؟
سخت است اما چاره چیست؟ حوض ها را می شود از بین برد؟
به خیالم حوض خانه اینها را با آجر و ماسه کور کنند
تا مبادا با نگاه مادری بر دیوارهایش، شعله های دوری جگر گوشه ای بیشتر شود
غم ها را می فهمم
اشک ها را می فهمم
درک مادرش سخت است
می دانم
اما خندهای بی پایان را از خانه داغ دیده را نمی فهمم!
بروم؟
نروم؟
سرک بکشم یا نکشم؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ادب و حرمت و حیا رو بی خیال
ی کنجکاوی کوچولو اشکالی نداره
نم نمک رفتم پشت در
بزنم یا نزم؟، در را زدم
خانمی آشنا در را باز کرد
خیس خیس
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از میان پرسشم کودکی را دیدم بازیگوش در حوض !!!!!!
حوض را دیدم که به زحمت ارتفاع دیوارهایش میرسید تا زیر زانوی پسرک
با بهت و گونه های سرخ شده
سوال هایم را قورت دادم و برگشتم
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ی کم دیر ولی فهمیدم پسرک در اب بازی حوض غرق شده.
دیگه تخمش را گذاشته بود و کاری نمیشد کرد. نمیدونم، دیگه جا پیدا نکرده بود؟ آخه رو کمدم شد جا؟!
زبون نفهم، تو که میدونستی ما آزار داریم براچی اینجا اینکارو کردی؟ حالا کاملا در حال آماده باشی؟
الان فحش چیزدار بهت بدم خوشت میاد؟ بزنم تو گوشت؟
یکی نبود بهش بگه آخه تو که انقدر از چیزی می ترسی، عقلت کمه میای جلوی چشم اون کاراتو انجام میدی؟
حالا از وقتی که نشسته تو جاش دائما زیرچشمی ما رو میپاد. که مبادا بلا ملایی سرش بیاریم.
دیگه خبر نداشت که ما حوصله سرو کله زدن با خودمونم نداریم.
ولی خب هر وقت رفتیم طرفش پا می ذاشت به فرار. وقتی هم که برمی گشت میشد صدای تاپ تاپ زدن قلبشو شنید.
زبون بسته تقصیری نداشت. فکر می کرد ما تازه دانشجوییم. ی جورایی دیگه از ما گذشته بود سر به سر بدبخت بذاریم.
چندروزی بود اتاقم نبودم. وقتی برگشتم رفتم سراغش، نبود. ی نگاهی به تخمی که گذاسته بود کردم
کم کم دیگه وقتش بود. یکی از تخم ها انگار ترک داشت. دیگه جوجه کوچولوها باید سر از تخم در میاوردن.
مامانشون داره میاد.
باید برم کنار، درم بستم، پرده روهم کشیدم، صدای موزیکمم کم کردم، تا وقتی که بچه هاش به دنیا اومدن از چیزی نترسن.
"یا کریم، به تمام جوجه کوچولوها ظرفیت قدردانی از خون دل خوردن پدر مادرشونو عنایت فرما"
"آمین"