دیگه تخمش را گذاشته بود و کاری نمیشد کرد. نمیدونم، دیگه جا پیدا نکرده بود؟ آخه رو کمدم شد جا؟!
زبون نفهم، تو که میدونستی ما آزار داریم براچی اینجا اینکارو کردی؟ حالا کاملا در حال آماده باشی؟
الان فحش چیزدار بهت بدم خوشت میاد؟ بزنم تو گوشت؟
یکی نبود بهش بگه آخه تو که انقدر از چیزی می ترسی، عقلت کمه میای جلوی چشم اون کاراتو انجام میدی؟
حالا از وقتی که نشسته تو جاش دائما زیرچشمی ما رو میپاد. که مبادا بلا ملایی سرش بیاریم.
دیگه خبر نداشت که ما حوصله سرو کله زدن با خودمونم نداریم.
ولی خب هر وقت رفتیم طرفش پا می ذاشت به فرار. وقتی هم که برمی گشت میشد صدای تاپ تاپ زدن قلبشو شنید.
زبون بسته تقصیری نداشت. فکر می کرد ما تازه دانشجوییم. ی جورایی دیگه از ما گذشته بود سر به سر بدبخت بذاریم.
چندروزی بود اتاقم نبودم. وقتی برگشتم رفتم سراغش، نبود. ی نگاهی به تخمی که گذاسته بود کردم
کم کم دیگه وقتش بود. یکی از تخم ها انگار ترک داشت. دیگه جوجه کوچولوها باید سر از تخم در میاوردن.
مامانشون داره میاد.
باید برم کنار، درم بستم، پرده روهم کشیدم، صدای موزیکمم کم کردم، تا وقتی که بچه هاش به دنیا اومدن از چیزی نترسن.
"یا کریم، به تمام جوجه کوچولوها ظرفیت قدردانی از خون دل خوردن پدر مادرشونو عنایت فرما"
"آمین"