من یاد گرفتم
چه جوری شبا
از رویاهام یک خدا بسازم و...
دعاش کنم که
عظمتتو جلال
(حسین پناهی)
سلام
چهل شب مانده تا به تو
چهل شب با چهل ندآ
چهل شب و چهل آرزو
رنگ رنگ ، ساده و پر زرق و برق
تو چه کردی با این جماعت ،
ای عروس سبز،سبز؟
در میان روزگاران سپید
در دل کوه یا پشت پنجره
در کنار عشق بازی با آدمک برفیشان
با خنده های کودکانه یا لبخندهای عاشقانه
در فکر تواند ... .
از امشب تا بهار چهل شب مانده از روزهای سپید(یادآوری: مرتضی)
خدایا :
چهل تا از آرزوهای قشنگه دوستامونو برآورده کن.
آمین
به نام خدای محمد(ص)
اینجایی که هستم صدای خش خش برگهای کهن کمتر شنیده می شه...
انگار کسی اینجا تو برنامه های زندگیش قدم زدن زیر بارش برگهای پاییزی نیست.
زندگی اینجا برام تازگی غریبی داره،
اینجا نم نم آمدن پاییز رو نمیبی،
خبری از اون طیف زیبای سبز تا قرمز نیست،
آسمان اینجا آبی است،
لباس های خیسم کمتر از نصف روز خشک می شن،
اینجا آفتاب فراموش نشدنی است،
اگر کلاس رو تخت خوابیدن نداشته باشی و جلوی پنجره بخوابی ، شک نکن
اگه بعد از نماز صبحت خوابت ببره ،اولین کسی که زودتر از همه دست نوازش
رو سرت میکشه "خورشید خانم" خواهد بود.
اینجا خبر آمدن ننه سرما رو یهو بهت میدن .
اینجا زندگی جاریست...
دقیقاً که نه ولی تقریباً دوسالی از آخرین یادگاریی که رو تنه ی این دنیای مجازی کندم باید گذشته باشه .
دیگه از من که گذشته ، نوشتنم نمیاد ولی ی حرف هایی رو نمیشه زبونن گفت.
دعای شروع:
خدای من، ای سردبیر هستی ،با توکل به تو می نویسم، نوشته هایم را اصلاح کن و از غلط هایم درگذر.
آمین